سيد ابراهيم سجادي سه سخن آغازين 1. آسيب شناسي اجتماعي كه از رشته هاي علمي زير مجموعه جامعه شناسي مي باشد، ريشه يابي بي نظمي ها و نابساماني هاي اجتماعي و اعمال و رفتارهاي غيرطبيعي در جامعه را به ارزيابي و تجزيه و تحليل مي نشيند.1 نابساماني ها اجتماعي اشاره به رفتار افرادي دارد كه از قانون، ارزش ها و هنجارهاي جاري و مورد قبول وجدان عمومي فاصله گرفته و تصميم دارند كه به هنجارشكني و بي حرمتي نسبت به انتظار جامعه ادامه دهند. در تعريف «آنومي» (كه واژه يوناني و به معني هنجارگريزي و كجروي فرد در جامعه است) مي خوانيم: «آنومي عبارت است از حالت ذهني كسي كه به اخلاقيات حاكم و خاستگاه آن پشت پازده، ديگر اعتقادي به جمع جامعه خويش ندارد و خود را مجبور به تبعيت و پيروي از آنها نمي بيند… و تنها به تمايلات خود مي پردازد و مسئوليت هيچ كس و هيچ چيز را نمي پذيرد».2 هيچ جامعه اي خالي از كجرو و كجروي نيست. با مشاهده يك و چند فرد آنوميك نمي شود جامعه اي را آسيب زده و نيازمند مطالعات آسيب شناختي قلمداد كرد، «تنها به هنگامي كه تعداد جرايم از يك نسبت معيني تجاوز مي كند مي توان گفت كه اخلاق جامعه متزلزل شده، يك بيماري جامعوي پديد آمده است و آن وقت پديده مربوط را مي توان غيرعادي تلقي كرد، اين امر بدان معني است كه اين چنين جامعه اي ديگر نمي تواند برخي افراد خود را طبق معيارهاي اخلاقي و قانوني موجود بار آورد و آنها را به حد معمول ارتقا دهد».3 در حقيقت جامعه آسيب زده، جامعه اي است كه نخست زمينه هاي آسيب پذيري در آن به وجود آمده آن گاه استعدادهاي آماده براي ارزش شكني به تعداد درخور توجهي در آن، مسير انحرافي را فراروي خويش قرار داده و با ناديده انگاشتن كنترل و نفوذ تربيتي جامعه، به همگون سازي و توسعه كجروي مي پردازد. در جامعه آسيب گرفته، تنها مجرم بيمار نيست، بلكه كل جامعه بيمار است «كه نتوانسته است امكانات موجود خود را اعم از مادي و معنوي، فرهنگي و اخلاقي به طور مناسب در بين اعضاي خويش قسمت كند و هر كس را سهمي دهد و آنها را طبق استاندارد بسازد».4 بر اساس تعبير و تعريفي كه از آسيب اجتماعي و جامعه آسيب يافته صورت گرفته است، استبداد و جامعه استبداد زده ، بارزترين مصداق آسيب اجتماعي و جامعه آسيب يافته است. استبداد و سياست استبدادي كه خشن ترين نوع كجروي و عصيان و مخالفت با توقعات جامعه است، در جامعه بيمار و بي تفاوت در برابر هنجارها به وجود مي آيد و بيشترين توان آسيب زايي را دارا مي باشد. در روايتي از امام رضا(ع) آمده است: «و لتأمرن بالمعروف و لتنهونّ عن المنكر، أو ليستعملنّ الله عليكم شراركم فليسومونكم سوء العذاب».5 بايد به خوبي ها فرمان دهيد و از بدي ها بازداريد و گرنه (بر اساس سنت خداوندي) شرارت پيشه ترين هاي شما بر شما مسلط مي گردند و با بدترين شكنجه ها و عذاب ها شما را شكنجه مي دهند! جامعه اي كه نسبت به سرنوشت خود بي تفاوت شده و به دنيا و آسايش آن دل مي بندند روحيه و تمايل به آزادي را از دست داده و با اين منش، از پيش آمادگي خود را براي بندگي و پذيرش سلطه خودكامه اعلام كرده است. شهيد مطهري مي گويد: «مردمي كه بنده و برده پول و مقام و راحت طلبي نباشند هرگز زير بار اسارت و رقيت هاي اجتماعي نمي روند».6 وقتي آسيب استبداد به جان جامعه هجوم برد، نه تنها منش استبدادگري كه تمام فسادها را گسترش مي دهد. همان گونه كه رابطه مستبد با زيردستانش مظهر نبايدهاست،7 روابط متقابل افراد جامعه استبداد زده نيز به تجلي گاه تمام بدي ها تبديل مي گردد. به همين دليل استبداد، اصل تمامي فسادها8 و اشاعه فساد اخلاقي در كل جامعه شناخته شده است.9 2. استبداد ستيزي ريشه تاريخي بلندي دارد. دغدغه اصلي افلاطون و ارسطو هنگام تدوين كتاب هاي «جمهوري» و «سياست» دغدغه ستيز با استبداد و رهايي جامعه انساني از نظام هاي خودكامه بود. تاريخ فلسفه سياسي از شكل گيري نظريه سياسي و نظام حقوقي خبر مي دهد كه پيش از ميلاد مسيح توليد شده و بر پيش گيري از پيدايش خودكامگي پاي مي فشرده است. سيسرون (كه در سده اول پيش از ميلاد مي زيست)، مي گفت: «بر اساس قانون يوناني هر كه حاكم سركش را از پاي درآورد جايزه دارد و مي تواند همه چيز از قاضي بخواهد، بر قاضي است كه خواسته هاي او را برآورد».10 پس از ميلاد مسيح نيز طنين آواي عدالت و فرياد براندازي استبداد هيچ گاه به خاموشي نگراييده در حوزه فلسفه و حقوق تشكيل جامعه خالي از ستم هميشه زمزمه مي شد و تشنگان به عدالت دائم رو به افزايش بود، ولي به رغم اين ادعاها و واقعيت ها، در دنياي مسيحيت، تا جريان انقلاب فرانسه (1895 ـ 1789م) هتك حرمت سلطنت كه سايه خدا در زمين شناخته مي شد جرم تلقي مي گرديد، در عصر انقلاب نيز دولت تا حدي قداست خود را حفظ كرد. تلاش هاي اروپاي غربي در راستاي ليبراليسم سياسي در دهه دوم قرن بيستم با پيدايش انقلاب سوسياليستي روسيه و خيزش نازيسم در آلمان، فاشيسم در ايتاليا و واگيري سريع اين مكاتب؛ مواجه با وقفه شد و حمايت از اين مكاتب به قداست بيشتر دولت و پرستش شخصيت سردولت انجاميد و در نتيجه هرگونه هتك حرمت دولت و دولتمرد جرم به حساب آمد.11 سرانجام ليبراليسم سياسي در غرب همه زباني شد، ولي نظريه سازان اين ديدگاه مزه اين مائده را مناسب ذائقه همه جوامع ندانستند و جوامع آنارشي12 و وحشي را مستحق استبداد شناختند: «ساختار خودكامگي چونان شيوه اي از حكومت در حكومت وحشيان، مشروع و قانوني است؛ البته مشروط بر آن كه هدف مورد نظر، اصلاح آنها باشد. پس روا نيست آزادي با توجه به خاستگاه آن پيش از آزادگي مردم و پيش از آن كه توانايي بهسازي وضع خود در پرتو گفت و گوهاي آزاد بر پايه برابري بيابند، به كشوري داده شود».13 برپايه اين استثنا، هر جامعه اي كه متهم به عدم رعايت آزادي، دمكراسي وحقوق بشر هستند بايستي تحت اداره مستبدانه اي قرار گيرند! اين مي تواند مبنا باشد براي سلطه مستبدانه گونه هاي مختلف استعمار بر جوامع ضعيف و مخالف ليبراليزم و سكولاريزم. 3. قرآن با دو گزارش تاريخي، پيشنهاد تشكيل جامعه اي را داد كه در آن روابط افراد بر دو پايه عدالت (و پرهيز از هر نوع ستمگري) و مددرساني (و پرهيز از خلاصه شدن در سودپرستي) استوار باشد: گزارش اول اين بود كه هدف اساسي جريان بعثت پيامبران در طول تاريخ تشكيل جامعه اي بوده است كه تمام افراد آن عاشقانه دلداده عدالت باشند، البته براي كنترل بي عدالتي قدرت آهن نيز به كار گرفته شود: «لقد أرسلنا رسلنا بالبينات و أنزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و أنزلنا الحديد فيه بأس شديد» حديد/25 همانا پيامبران خود را با دلايل آشكار روانه كرديم و با آنها كتاب و ترازو را فرود آورديم تا مردم به عدالت قيام كنند و آهن را كه صدمه سختي وارد مي كند پديد آورديم. در گزارش دوم اين را يادآور شد كه تعاليم همه پيامبران به دو چيز خلاصه مي شد كه عبارت بود از دعوت به بندگي خداوند و پرهيز از فرمانبري طاغوت و خودكامه: «و لقد بعثنا في كلّ أمة رسولاً أن اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت» نحل/36 بي ترديد در ميان هر امتي پيامبري برانگيختيم تا مردم را به بندگي خداوند و پرهيز از طاغوت فراخواند. نتيجه بندگي خداوند و دوري از طاغوت و تجاوزگر، شكل گيري جامعه آرماني قرآن است، كه در رابطه با آن مي فرمايد: «إنّ الله يأمر بالعدل و الإحسان و إيتاء ذي القربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي» نحل/90 جامه عمل پوشاندن به اين آموزه ها و گفته هاي همانند، مي توانست به تشكيل جامعه اي بينجامد كه در آن هيچ گونه زمينه براي سلطه طاغوت نباشد، ولي: تاريخ سياسي اسلام روايت گر حاكميت امويان، عباسيان، صفويان، غزنويان، آ ل بويه، فاطميان، عثمانيان، طاهريان، سامانيان، سلجوقيان، مغولان و… است كه همه قدرت شان بر زور و شمشير استوار بوده است.14 با فروپاشي خلافت عثماني نه تنها فشار خودكامگي بر مسلمانان رو به كاستي ننهاد كه افزايش نيز يافت. حاكميت هاي جايگزين، علاوه بر سركوب ناشي از حس قدرت طلبي، چماق استعمار را نيز بايد به منظور تضعيف روحيه بيگانه ستيزي با شدّت هرچه فزون تر بر فرق مسلمان فرود مي آوردند. اين وضع همچنان ادامه دارد. پس قسمت عمده تاريخ سياسي ر